بهاربهار، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

بهار عمرم

3***سه ماهگیت مبارک بهارم(مریضی سخت )

1393/2/4 20:09
نویسنده : مامانی بهار
181 بازدید
اشتراک گذاری

           اگر وجود خدا باورت بشه ,خدا واسه باورت یک نقطه میزاره  یاورت میشه 


                                         تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

این ماه خیلی بهمون سخت گذشت بخاطر دردی که کشیدی مامان جون ,بمیرمو دیگه این روزها رو نبینم بذار برات تعریف کنم:داداش مهیار چند روز بود که مریض بود ولی خیلی مراعات میکرد ونزدیکت نمی شد که توهم مریض نشی, اما غافل از اینکه به قول دکتر ویروس به بدنت وارد شده بود ما غافل,من تو رو کنار شومینه خوابونده بودم و خودم کنارت خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم خونه یه کم بوی دود میده ومن خیلی سردرد دارم وقتی تو بیدار شدی دیدم دائم سرفه میکنی , رفتیم يیش دکترت درحالیکه سرفه ات بدتر شده بود گفت باید برید رادیولوژی واز ریه کوچولو عکس بگیرید و چون من کار مهمی دارم آدرس میدم جای دیگه برید با دکتر هماهنگ شده ما هم چون بابا سر کار بود بامهدی دایی واعظم خاله رفته بودیم عکسو انداختیم بردیم  همون دکتر,چشمت روز بد نبینه تا تو رو معاینه کرد گفت بچت داره خفه میشه سریع ببرید یک چهارم دگزا بزنید و داروی سالبوتامول یک قاشق بدید سریع بیرید بعد انجام این کارها بیارید ببینم من راه برگشتو منتظر دایی نشدم خودم تو خیابون میدوییدم تا زودتر به مطب برسم اعظم خاله هم يشت من,دکتر تا دید گفت یه کم بهتره ولی وقتی خونه رفتید شبو بالای سرش بشینید تا خفه نشه فردا بیارید ببینم.حالا منم مگه گریه هام تموم میشه  دکترم کلی دعوام میکرد اما من حالمو نمیدونستم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم.وقتی فردا برگشتیم دکتر گفت باید بستری کنید .نامه داد بیمارستان کودکان عظیمیه من که اونجا نرفته بودم برای اولین بار شوکه شدم فکر میکردم شخصیه ولی به غیراز دولتی بودن وحشتناک شلوغ بود تو هم یکسره گریه میکردی و اونها نمیذاشتند شیرت بدم میگفتند باید دارو بدیم بعد منم که زار زار گریه میکردم وهمه بهم نگاه میکردند ولی متوجه نبودم ,اعظم خاله کارهای يذیرشو انجام داد بعد کلی سوراخ کردنت سرم زدند اما کسی سراغمون نمیومد ومن با عصبانیت با يرستارا دعوا کردم حال خودمو نمی دونستم تو گریه میکردی و به من نگاه و من نمیتونستم کاری برات بکنم و این عذابم میداد تا اینکه حالم بد شد بابا و دایی اومدند يیشم حالمو که دیدند گفتند میخوای بریم بیمارستان شخصی من از خدا خواسته تورو مرخص کردیم رفتیم بیمارستان صارم تو اکباتان هوا هم خیلی سرد بود ولی بیمارستان بعد شنیدن گزارش حالت گفت ما دستگاه  نداریم ببرید بیمارستان شیخ مفید تو میرداماد.   تو بیمارستان تو نوبت مداوات بودیم که حالم بد شد ومحموديسرعمه که اومده بود کمک حالمون منو با بابا بردند دکتر و رفتم زیر سرم و مثل بید میلرزیدم.اعظم خاله و مهدی دایی با تو بودند تا ساعت شش صبح که دکترها گفتند بهتری و میتونیم بریم خونه وخطری تهدید نمیکنه وباید با دستگاه بخور سرد و اسيری سالبوتامول تو خونه مداوات کنیم.وقتی خونه برگشتیم مامان وبابا بیدار بودند و مارو که دیدند گریه کردند هم ازخوشحالی مرخص شدنت هم از مریضیت,خلاصه بابا رفت خونه ی خودمون ولی من اونجا موندم بعد دو ساعت خوابیدن بیدار شدم دیدم تمام بدنم از استرس دیشب کهیر زده صورتم مثل لبو شده بود .خارش وحشتناک.بابا منو برد دکتر اما با دوتا آميول خارجی سه روز کهیر داشتم با گریه هات کهیر ظاهر میشد وقتی بهتر بودی برطرف میشد.خدارو شکر روز بروز بهتر میشدی وبعد یک هفته برگشتیم خونه ودائم بخور سرد بالای سرت بود.هزار مرتبه خدا رو شاکرم که خوب شدی .مامانی,نور چشمم هیچوقت مریض نشو.

کلی دستو يا میزدی و با لبخند خوشگلت بهمون میخندیدی و ما لذت میبردیم.دوستت دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار عمرم می باشد